چمدانِ سپید



از اخلاقای زشت من عدم داشتن اراده و استمراره،اینطوریه که یهو حسش میگیره و تو وبلاگ یا توییتر تو یه مدت زمان فعالم و بعدش کلا ساکت میشم.دوست ندارم خودم این مدلیا ولی خب میشه دیگه.

الانم بعد مدتها اومدم به وبلاگم سربزنم که دیدم یه کامنت دارم و همین انگیزه ای شد واسه نوشتن.

این روزهای ترم اخر کارشناسی رو هم دارم با دلتنگی میگذرونم.که البته هم تلخه هم شیرین


امشب تو خونه بابابزرگ بحث سر دور جدید صندوق خانوادگیمون بود بعد منم یه جاهایی برای اینکه توضیح بابا مفهوم تر شه واسه بقیه مجبور شدم حرف بزنم و چون میخواستیم یه سری تغییرات ایجاد کنیم بحثا و نظرات مختلف بود و من خیلی حرف زدم و الان حس میکنم باید یه تایم چند روزه تو خلوت خودم باشم تا این انرژی درونی از بین رفته م برگرده سرجاش.یجورایی یه حس بدی میاد سراغ بعد حرف زدنا و بحثای طولانی.شایدم چون قرار بود باهاش حرف بزنمو دیر اومدم و اون الان نیست حس بدی بهم دست داده.


دلم واسه اون لحظه ای تنگ شده که بهت گفتم واستا میخوام یه چیزی درگوشت بگم.سرتو آوردی پایینو بهم نگاه کردی.گفتم نه روم نمیشه.روبروتو نگاه کن.با خنده رو به رو رو نگاه کردی.همونطور که ایستاده بودیمو تو بغلت بودم سرمو آوردم بالا نزدیک گوشت.واست زمزمه کردم:

گرداب را درون خودت غرق میکنی

تو با تمام حادثه ها فرق میکنی

و تو خندیدی و گفتی اینجوری حس کردم زله م کهو منو بیشتر به خودت چسبوندی.

ای کاش تموم نمیشد اون لحظه ها‌.


درحالی دارم پست میذارم که سرم رو بالشه و دخترداییای هشت ساله و پنج سالم خیمه زدن رو سرم و تقسیم اراضی کردن،نصف کله م واسه یکیشونه نصف دیگ واسه اون یکی.بعد هرکدوم جدا دارن مدل میدن رو موهام.تا قبل این هرکدوم داشتن نصفه خودشونو دکتری میکردن.اسیر شدیم نصفه عصری


پ.ن:الانم دارن واسم میرقصن ❤


دیروز اصن روز خیلی جالبی بود:\ یه خبر خوب دارم یه خبر بد اول کدومو بگم؟!

خبر بد اینکه با الطاف زیاد آموزش دانشکده بنده خیلی شیک بخاطر یه واحد نه ترمه شدم:|

خبر خوب هم اینکه آلبوم آقامون چاوشی اومد و اصن مارو جوری برد تو خلسه که دیگه به چیزی نشه فکر کرد.

خدایا مرسی که ما رو در عصری آفریدی که چاوشی توش میخونه 

و اینکه اصن شوخی قشنگی نبود که به ما که رسید آسمون تپیید:\



حالا که تا اینجا اومدمو حس نوشتن هم اومده بذارین اینم براتون تعریف کنم

من که میدونم باز یه مدت اینجا فعالم باز میرم تو خلسه بذارین از حضورم مستفیض شین :دی

والا ما سه شنبه هفته پیش به قصد رفتن به کلاسهای ترم تابستان که برای جلوگیری از نه ترمه شدن این جانب درنظر گرفته شده است به سمت دانشگاه عزیز بزرگ کلا سربالاییِ شهید بهشتی حرکت نمودیم بعد نگو اونجا داره المپیاد برگزار میشه دری که همیشه ازش وارد میشدیمو بسته بودنو اقای نگهبان مهربان فرمودن برو بالا از در استخر وارد شو.حالا این بالا یه بالای ساده نبود که یه سربالایی نفس گیر بود که ته نداشت.خلاصه هیچی من که دیرمم شده بود تند تند رفتم بالا حالا خدا بده در استخر:| یه جا دیگه دیدم منطقه انگار مسی شده واستادم هاج و واج که کدوم وری برم درهمین حین یه اقایی که اونم دانشجو بود از من پرسید شما هم دانشجویین؟گفتم بله گفت نمیدونین از کجا باید بریم؟گفتم نه والا بعد درهمین حین دوتا دختر مقنعه به سر رو دیدیم که دارن به یه سمت میرن گفتم خو حتما اینا بلدن دیگه پشت سرشون بریم.

و اینگونه بود که هم مسیر شدن با این اقای محترم و رفتن به سمت دانشکده ادبیات و باز کردن سرصحبت از طرف ایشون همانا و تا آخر کلاسای اون روز از دست ایشون در امان نبودن همان-_-

یکی نبود بهش بگه اخه پسر خوشگلم تو که قیافت داد میزنه از من کوچیکتری گوگوری مگوری!

این تلاش هات در جهت باز کردن سر صحبت و درخواست شماره تلفنو دعوت کردن واسه رفتن به بیرونو اخه من کجای دلم بذارم:\

خداروشکر دیگه موقع برگشت میخواست بره نهار بخوره رفت وگرنه تا خود آزادی فک کنم ولم نمیکرد-_-


حالا تو رفته ای و من مانده ام با غم دلتنگی و امید برگشتت.

میبینی؟عشق تو هر روز در وجود من شعله ورتر میشود.

تو همان کسی هستی که سالها انتظارش را می کشیدم که بیاید و من بی ترس و واهمه دوستش داشته باشم.که از عشق نترسم.

و تو خوب بلدی از من،از این دوست داشتن مراقبت کنی،حتی اگر دورتر از دور شویم.


به نظرم اصل اول مسافرت دست جمعی همراه بودنه.ولی وقتی میبینم یه عده کلا خودشونو سوا میکنن حالا به بهانه های مختلف یا به بهانه عجله داشتن یا چه میدونم میبینی دوست دختر یکیشون زیرگوش طرف هی غر میزنه و اون هم جز اطاعت از امر خانوم چیزی بلد نیست واقعا عصبی میشم.واقعا عجیبه که یه آدم با حداقل ۲۲سال سن اینو متوجه نشه که توی سفر قرار نیس همه چی طبق میل تو باشه و اگه نبود هی به جون بقیه غر بزنی


پس از ساعتها تو ماشین نشستن و گذشتن از برف و باران های بسیار، رسیدیم دفتر اسکان دانشگاه تو تهران.

آخر شب با بچه ها رفتیم ساندویچ خوردیم و حالا کم کم باید بخوابیم که فردا صبح کلی کار داریم.

و اینکه من کلی ذوق دارم واسه بودن تو کارگاهی که اهورا ایمان استادشه.

این روزا همه احساسام تو درونم به علاوه یِ غم دلتنگی میشه واسه همینه که ته ته ِ همه مشغله ها و حتی تو شلوغ ترین لحظاتم یادش فراموشم نمیشه.



رفتم کلید سالنو بگیرم واسه جلسه کانون،خانومه با خنده بهم گفت تا شعر نخونی کلیدو نمیدم،من اولین شعری که به ذهنم اومد این بود:در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.حین خوندنم دیدم خانومه اشکاش سرازیر شد، هول کرده بودم نمیدونستم چی بگم.هی میگفتم ببخشید چی شد آخه؟چرا گریه؟.بنده خدا گفت باباش بیمارستانه،سرطان داره و دکترا جوابش کردن.خیلی حس بدی بود.مستاصل بودم کاملا:(


این اخر هفته ای که گذشت بسی پربار و جذاب بود،از کارگاه ترانه با اهورا ایمان که هرچقد از شخصیت و منشش بگم کم گفتم، اونقدری این بشر روح شاعرانه داره که دلت میخواد همینطور حرف بزنه و تو گوش بدی و لذت ببری تا افتتاحیه روز جمعه،سخنرانی دکتر مهدوی که مولاناشناس هست و انقد خوب حرف میزد که آدم برخلاف سخنرانیای دیگه که خسته کنندس حظ میکرد از طرز تفکر و صحبتش.گروه آقای سماع که اجرای اپراشون فوق العاده بود به معنای واقعی و رقص سماعی که آدمو مسخ میکرد و ته ته همه اینا اجراهای جذاب محمد معتمدی، من همینطوریشم کلی دوسش دارم حالا فک کن زنده برامون کلی آهنگ خوند.یعنی کلی کیف کردم از اینکه این همه ادم خفن و کاربلدو از نزدیک دیدم


از دانشگاه‌برگشتمو دارم آماده میشم برم بیمارستان برای شیفت عصر،رژمو پررنگ میکنم که صدای پیامت میاد:عزیزم پایین منتظرتم. زودی مقنعمو سر میکنم و کیفمو برمیدارم و میام پایین،با یه لبخند عمیییق که همیشه موقع دیدنت رو صورتم نقش میبنده بهت سلام میکنمو میبوسمت،از اتفاقای صبح حرف میزنیم و میریم که مثل همیشه باهم ناهار بخوریم ، تو همون حین و بین ترانه جدیدمو برات میخونم.بعدش منو میرسونی بیمارستان که خودتم بری سرکارت.منم با کلی انرژی حاصل از دیدنت وارد بیمارستان میشم تا بقول تو از مردم عکاسی کنم.وسط راه برمیگردم و یه بوس میفرستم برات میخندی و میگی شب میبینمت:)


امروز یه خانوم حدودا پنجاه ساله اومده بود، سی تی شکم و لگن داشت بعد تا اومد تو اتاق شالشو درارود وبا یه حالتی اومد که حس کردم قصد داره مانتوشو هم دراره، گفتم لازم نیست و اینا گف نه من نفسم میگیره بعد شالشو ک دیگ دراورده بود کارشناس خانوممون اومد گفت لازم نیس روسریتو دراری و فلان با لحن طلبکار گف من نفسم میگیره خانوم،حالا این کارشناسمونم مذهبی طوره داشت بهش توضیح میداد که شالتو بذار، جلوشو باز بذار اینم همینطور داشت میگف نهههه من نفسم میگیره من قبلا انجام دادم نمیتونم. بعد یهو برگشت گفت اصن اینطوری کنین اینارو هم درمیارما :\من فقط اومدم تو اتاق کنترل و مردم از خنده.

خیلی عجیب غریب بود بنده خدا

بقول یکی از کارشناسا نه به اونا که به زور باید بهشون بگی چادرتو بردار نه به این


هر روز با تو
قبل از طلوع آفتاب بیدار میشوم
به میدان صبحگاه میروم
اسلحه به دست میگیرم
عصرها به خودم زنگ میزنم
و شب ها وقت خاموشی
خیالت را در آغوش میگیرم.
نیمی از من همراهت
و نیمی دیگر،
اینجا
دور از تو
سربازِ نگهبان عشق توست.



سپیده


این روزا یا سرکارم یا ببیمارستان یا خوابگاه،به طور کلی میشه گفت سرم شلوغه،ولی نمیدونم چه مرگیه که وقتی خلوت میکنم با خودم یا  اخر شب وقتی میخوام سر رو بالش بذارم حال دلم خوب نیست.خودم میدونم چرا،ولی کاریش نمیشه کرد.میشه جای کسی که دوسش داری بری سربازی؟نه.پس تو این بیرونی و اون کیلومترها دورتر از همون دوری که قبلا بود ،تو پادگانه.و واقعا یه ساعت در روز حرف زدن کمه واسه این حجم از دلتنگی.


فقط میخواهم بنشینم یه گوشه و عصار درگوشم بخواند چیزی که ازت توی خاطرمه چشمای خیلی قشنگه مگه نه؟ و تا توان دارم گریه کنم.پر از بغض و غم و دلتنگی م این روزها.نمیدانم روزهای آینده م قرار است چگونه پیش برود.

فقط آغوشش آرامم میکند که دوری آن را هم از من گرفته ست.

روزهای سختی ست.دارد تمام میشود این چهارسال.ترس از آینده.دلتنگی برای گذشتهمن فقط بغض دارممن کم آورده ممن به بودنش معتاد شده م.به شنیدن صدایش حتی از راه دورو حالا وقتی این خدمت لعنتی آن را هم میگیرد من به که پناه ببرم از این همه غم؟


فردا جشن فارغ التحصیلی مان برگزار میشود و من هم خوشحالم و هم ناراحت.خوشحال بابت تمام کردن یه مرحله از زندگی و ناراحت بابت تمام شدن دوران هر چند سخت اما شیرین دانشجویی.

امروز و دیروز با جبرانی رفتنم کاراموزی م هم تمام شد.و عملا تنها پروسه اداری فارغ التحصیلی باقی مانده.

و دل کندن از این همه دوست.از این همه خاطره عجیب سخت است.

فردا روز شاد و غمگینی ست برای من.


وقتی پا به این خوابگاه گذاشتم همینقدر دلم گرفته بود که حالا گرفته.حالا که آخرین شب بودنم در اینجاست.من چهارسال در این شهر فقط زندگی نکردم.من بزرگ شدم،تجربه کردم.آدم دیگری شدم.این روزهای آخر هرکجای شهر که پاگذاشتم یاد خاطرات بیشمارم می افتادم و تازه میفهمیدم که چقدرها در این شهر ریشه دوانده م.که سخت است اینکه این آدمها و این فضاها را بگذارم و بروم.و تازه بروم در شهر خودم که حس میکنم غریبه تر از این حرفها شده م با کافه ها و کتابفروشی ها و خیابان هایش.

این روزها بغض تلخی شده است بر گلوی  تابستان۹۸ من.من چگونه جدا شوم ازدوستانی که حالا تازه میفهمم چقدر پررنگ ند در زندگی م.چطور بی نگار بروم کتاب شعر بخرمچطور بی منیژه بروم کافه؟ چطور بی زهرا تا لحظه اخر دم اذان سحری بخورم.؟چطور بی وجیهه بعد جلسه شعر بروم بستنی بخورم؟چطور بی رضا بنشینم در بیمارستان بحث فلسفی کنم؟چطور بی بچه های کانون شعرو ادبمان بنشینم و شعر بخوانم و بشنوم؟و حتی دیگر چطور بدون فائزه بروم جیگرکی؟

من بخشی از وجودم را برای همیشه در خوابگاه دختران علوم پزشکی بابل لای درختان نارنجش،در کتابفروشی نشرچشمه خیابان شریعتی،در کافه های این شهر.در پارک شادی.در خیابان مدرس.در دریای بابلسر.در هزاران جای معمولی این شهر که حالا دیگر برای من معمولی نیست جا میگذارم.

و از این همه تنها دلی تنگ برایم می ماند وبس.




کوروش یغمایی داره تو گوشم میخونه.و قلبم پر میشه از عشق.خوشحالم که روز آخر شهریور هوس کردم برم سراغ آهنگاش.بنظرم میشه یه پاییزو ساخت با آهنگاش و کیف کرد از غم ِ خوب آهنگاش.

چند وقتیه حس میکنم دارم بزرگ میشم.انگار از دوز بچگیم کم شده و این تو بعدی که من مدنظرمه اصلا اتفاق بدی نیست.

امروز یه تجربه بزرگ به دست آوردم.اینکه نترسم از زدن حرفم و اینکه ارزش خودمو کارمو بدونم.راستش من از اواخر تیر میرفتم یه کلینیک خصوصی رادیولوژی فک و صورت تا طرحم شروع شه وخب قرار بود از اول مهر قرارداد رسمی ببندیم و دکتر اصلا به روی خودش نمی آورد که باید درمورد حقوق حرف بزنه و تازه وقتی خودمون حرف زدیم و ایشون یه چیز ماورایی گفت و توقع داشت که ما قبول کنیم برخلاف سپیده سالهای گذشته خیلی خوب و خونسرد و قوی حرفمو زدم و بدون هیچ رودروایستی شرایط خودمو گفتم و فردا هم دیگه روز آخره و ترجیح دادم که قدر خودم و علممو بدونم تا اینکه به بهونه بی تجربگی راضی به چیزی کم تر از اون چیزی که حقمه بشم.چون من میدونم که وقتی وارد کاری میشم باوجدان صفرتا صد اون کارو انجام میدم و دلیل نمیشه چون سابقه کار ندارم بهونه ای بشه واسه اینکه کسی حقمو بهم نده.و مطمئنم واسه آدمی که کارشو با دل و جون انجام میده و کم کاری نمیکنه همیشه کار هست:) و اینکه فردا اولین جلسه کلاس یوگامه و من بشدت بابتش ذوق دارم.

روز خوبی بود و به خودم افتخار میکنم.


میدونین تو آدمای اطرافم زیاد دیدم کساییو که همیشه خودشونو بازنده و مورد ظلم واقع شده و بیچاره میدونن و همیشه انگشت اتهامشون سمت دیگران و یا شرایط محیطیه.و متاسفانه این رفتارشون نشات گرفته از بی مسئولیت بودنشونه و به واسطه این رفتارشون همیشه خدا سعی میکنن به وظایفشون بنداز گردن دیگه.حالا تو روابط کاری و یا ارتباطات رسمی یجورایی میشه با این موضوع کنار اومد ولی نقطه تاریک ماجرا اونجاست که با این آدما بخوای وارد رابطه عاطفی بشی.به قدری اذیتت میکنن و مدام حس عذاب وجدان بهت میدن که یه جاهایی واقعا باورت میشه تو در حقشون ظلم کردی و امان از روزی که بخوای اون رابطه عاطفی رو به هر دلیلی قطع کنی.تمام تلاششونو میکنن که تو رو یه ظالم تمام عیار نشون بدن و خودشونو جوری مظلوم فرض کنن که انگار همیشه همه دنیا اینارو تنها گذاشتنو بهشون بدی کردنو میدونی تو آدمایی که دوز این حسشون بالاست باید خیلی سریع و بدون هیچ عذاب وجدانی خودتو از مهلکه نجات بدی.چون شاید یه روزی بالاخره یاد گرفتن که خودشونن که مسئول اتفاقات زندگیشونن.

 

 

پ.ن:شاید بی مقدمه بود این پست ولی من باب یه اتفاقی که برای یکی از دوستام افتاد یاد این تیپ آدما افتادم


از یک جایی به بعد خیلی چیزها برایت بی معنی میشود.مثلا به اشتراک‌گذاشتن عکس های دوست داشتنیت.یا توضیح دادن بعضی مسائل به انسان ها.حتی وقتی اینکار را هم میکنی آن حس عجیب بی فایده بودن مسئله همراهت هست.نه اینکه آدمها مشکل داشته باشندهانه.مسئله در درون توست.که مگر من کیستم یا چرا باید برای دیگران مهم باشد نظر من درمورد فلان موضوع چیست.یا اینکه الان در چه حالم.این میشود که سکوت میکنی.یا گاهی هم که سعی میکنی برگردی به گذشته و کاری بکنی باز هم همان سوال می آید توی مغزت که اصلا خب که چه؟!ناراحتم ؟به دیگران چه.خوشحالم؟مگر برای بقیه مهم است ؟فلان اتفاق مهم برایم افتاده؟خب باشد.اما گاهی نیاز داری به بروز خودت.نه برای مطلع شدن دیگران.فقط و فقط برای خودتو برایت اهمیت ندارد کسی چه میگوید یا چه نمیگوید اما باز هم خالی نمیشوی از احساس تهی بودن.

میدانی حتی همین متن.همین متن هم اضافه کاریست.


خب خداروشکر موج افکار منفی و نابود کننده با اندک تلفات و تخریب تموم شد امشب.به حدی حالم بد بود این چند روز اخیر که واقعا در وصف نمیگنجه.

واقعا انگار یکی مغزمو گرفته بود تو دستش و با تمام قدرت داشت لهش میکرد.

قشنگ حس میکنم بدترین ورژن شخصیتم این طور وقتا میاد بالا.


دچار نگرانی قبل از شروع کار شدم.بعد از کلی بالا پایین خیلی یهوویی جور شد که من همینجا تو شهر خودم برم طرحدرصورتی که تا دیروز قرار بود برم یکی از شهرستانای اطراف.اما الان با اینکه بهتر شده شرایط ولی نگرانمکه نکنه شرایط کاریم تو همون شهرستان اطراف اینجا بهتر باشه.نکنه شیفتاش فلان باشه.نکنه حقوق و مزایاش بسان باشه.نمیدونم چرا انقد ذهنم جنبه های منفی رو میبینه شاید بخاطر اینه که از شرایط پیش روم آگاهی ندارم.


دیدین بعضی وقتا یه آهنگو که قبلا بارها شنیدین یهو دوباره میشنوین و این دفعه حس میکنین فرق داشته با دفعه های قبل.انگار با تمام وجود حس شاعرش،حس خوانندشو درک میکنین.من امروز قلبم از شدت زیبایی این آهنگ رو به درد آورده.اونجا که همایون شجریان میخونه:

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

مدام پیش نگاهی 

مدام پیش نگاه.

میتونم دراز بکشم رو به آسمون این آهنگو پلی کنم.و با هر کلمه ای که میخونه تو رو یادم بیارم و از شدت علاقه م بهت، با صدای همایون همونجا بمیرم.

 


وارد سی آبان شدیم و به لطف سیستم بسیار منظم و بابرنامه اداری من هنوز ابلاغیه مو نگرفتم و رفت تااااا شنبه که آیا کارشناس عزیز بعد یه هفته رفتن اومدن من اون برگه رو بده بهم و بعدش فقططط بذارین برررررررررم من

دیگه الحمدلله از تمام مکان های مجازی موجود برای حرف زدن فقط همین جا مونده و خب بهونه بدی نیست برای بیشتر نوشتن و ثبت این روزا.روزایی که یجورایی برای من شروع یه مرحله جدید زندگیه.که کلی هم شوق دارم بابتش هم نگرانی.

امیدوارم روزای خوبی جلو روم باشه.من که تمام تلاشمو میکنم واسه بهتر و بهتر شدنم تو مسیری که هستم.

و اینکه دارم تمرین میکنم شیوه صحیح بروز احساساتمو.اینکه به حاشیه نبرم مسئله رو و فقط رو همون قضیه اصلی مانور بدم و بعد از گفتن حرفها و احساساتم دیگه کش ندم موضوعو.فک میکنم خیلی جاها جوابه.

 

پ.ن:الان که دارم مینویسم این پستو حس رضایت دارم از شرایطم.امیدوارم بمونه همینطور :)

 


زندانیان قرن بیست و یکیم ما.

با این تفاوت که زندانی حداقل روزی اندک زمانی دارد برای ارتباط با دنیای بیرون.

ما جرممان آنقدر سنگین است که نه باید ارتباطی داشته باشیم با کسی و نه کسی از ما خبر داشته باشد.

میتوانیم صدها دفتر حبسیه بنویسیم از روزگارمان.

 


حقارت رنجی عجیب است،وقتی مدام مهربانی ت و دل رحمی ت درک نشود و به تمسخر گرفته شود تنها به یک جرقه نیاز داری برای آتش گرفتن.و وقتی طعم انتقام را بچشی دیگر چیزی جلودارت نخواهد بود.و آن وقت سخت است که بفهمی دیگران قربانی تواند یا تو قربانی بی رحمی شان

 

 

میتوانی تصور کنی که اگر روزی همه انسانها خودشان را بسپارند به دست جوکر بینوای بیمارشان،چه میشود؟!

 

 

 


بعد از کشمکش های بسیار آخر سر با دعوا و عصبانیت کارم بعد از یک ماه و خرده ای راه افتاد و الان فقط مونده قدم اخر که امیدوارم فردا اوکی بشهالبته غیر اون هم من فردا دیگه به طور رسمی میرم بیمارستان و کارمو شروع میکنمدرواقع میشه گفت از دوم دی به طور رسمی دوسال طرحم شروع شد.و امیدوارم تو این دوسال بتونم هم برای مردم مفید باشم هم اینکه خودم تو شغلم پیشرفت کنم.

فقط الان مشکل اینجاست که من باید ۶صبح پاشم و خوابم نمیبره :دی 

اصن بیدار شدن صبح زود از همون عنفوان کودکی کاری بس سخت و دشوار بوده برام.

میدونی انقدی که این مدت هی کارم گره خورده و نه اومده تو کارم باورم نمیشه که واقعا الان دیگه به عنوان کارشناس رادیولوژی باید برم سرکار.

امیدوارم اتفاقا و موقعیت های خوبی سر راهم قرار بگیرهصدالبته که بی تلاش خودم نمیشه:)


شعر یادوم رَاز گروه سیریا

مدام داره پلی میشه و پاهام با ریتمش هماهنگ میشه و با خوندنش درست همونجا که میگه : که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی قلبم پر از عشق میشه و چشمام پر از اشک.

بعضی آهنگا یجوری حل میشن تو وجود آدم که نمیتونی ازشون دست بکشی.

لهجه جنوبیِ فوق العاده.عاشقانگیش.حتی سرفه های وسطش.

میام تا نزدیک لبات.دِلِی دلی شعر یادوم رَ.

شعر یادوم رَ.

 

 

 

 

 

 


میدونی حس میکنم باید یه چیزی بگم.یه چیزی بنویسم.یه چیزی تو گلوم شبیه یه غده داره هی بزرگ و بزرگ تر میشه و بعد شکل غم تو چشمام خودشو نشون میده.
حس میکنم باید حرف بزنم،اونقدر حرف بزنم که اشکم سرازیر شه و بشوره غم توی چشامومیدونی من خودمو میشناسم،وقتی جلوی آینه می ایستم میفهمم که چند وقتیه هیچ برقی تو چشام نیست.بهم میگفتی وقتی میخندم چشامم میخنده.اما ببین.چند روزیه که چشام نمیخندهنمیدونم چرا ته نوشته هام همش باید به تو ختم شه.شاید چون بخش زیادی از زندگیم به تو اختصاص پیدا کرده.اما ببین.تو شادترین لحظات هم،وقتی حس نکنم بودنتو،حتی اگه لبام بخنده.چشام ساکته ساکتن.بذار به تو بگم.تو بهتر از هر کس دیگه منو میفهمی.این روزا.خیلی همه چی غمگینه.همه اتفاقایی که افتاد.همه تلخیایی که هنوزم که هنوزه هضم نشده‌‌‌.اما میدونی.وقتی تو نیستی انگار بخش بزرگی از روحم هم منو میذاره و میرهانگار خندیدن برام سخت میشه.حتی گریه کردنمیفهمی چی میگم؟


امشب مسئول بخشمون پیام داد که خدمه بخشمون کرونا مثبت اعلام شده و همه بیاید برای آزمایش و گرافی.

نمیدونم تهش چی میشه.اما خب قطعا این بیمارستان رفتنا اومدنا تهش میتونه همچین سوغاتی ای برامون داشته باش.

نگران خودم نیستم،نگران خانوادمم که نکنه به خاطر من آلوده شن.

به شخصه از مریضای مشکوک هم گرافی گرفتم این مدت.اما خب اینکه خدمه بخشمون درگیر شده،احتمال درگیر شدن هممون خیلی بالا میره.

نمیدونم تهش چی میشه.اما هرچی که هست الان نگرانم.

 


هیچوقت برام هضم نمیشه این درجه از حماقت که به خاطر یه لاک روی ناخون مسئولان یه بیمارستان به جنب و جوش بیفتن که وای وای چی شد؟فلانی ناخنش چرا لاک داشت؟اصلا چرا راه دادید تو بخش کارشناسی که لاک داره رو:دی (عجیب ولی واقعی)

یعنی چنان دغدغه مهمی شده بود براشون که هی زنگ و تهدید و کوفت.

و من فقط میتونستم بخندم و تاسف بخورم که انقد حقیر و بدبخته این سیستم،

انقدر کثافته سرتاپای این سیستم.که تمام دغدغه ش لاک رو ناخن کادر درمانشه

و متاسفم که مجبورم کار کنم تو این سیستم.

وحس میکنم با هربار کوتاه اومدن دارم خودمو ،عقایدمو میفروشم به یه سری مزدور.

یعنی با هربار فکر کردن بهش هنوزم مثل لحظه اول عجیبه برام:)

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها